ماههاست
سوال تکرارشوندهای ذهنم را درگیر خودش کرده است. ما چرا از رفتارهای برآمده از
احساساتمان رمزگشایی نمیکنیم؟
منظورم
تمام خندهها، لجاجتها، عشق ورزیدنها، دوست داشتنها، ارزیابیهای زیباییشناسانه،
تنفرها، دلخوریها و ... است که در زندگی روزمره درگیرشان هستیم. به واقع، چرا با
وجود اینکه زندگی خودمان و اطرافیانمان تا حد بسیار زیادی تحت تأثیر رفتارهای
برآمده از احساساتمان قرار میگیرد، علاقهی چندانی به اینکه این رفتارهایمان را
ریشهیابی کنیم نداریم؟
در
عصری که همهی وجوه زندگیمان در معرض رسانهای شدن قرار گرفته و رسانه – در معنای عامش – خارج از ارادهی
ما به سلایقمان شکل میدهد، ما بیش از هر دورهای در معرض ”انفعال“ و ”ابتذال“
قرار داریم. تو گویی نیروهایی از آستین رسانهها بیرون میزنند و مسیر شادیها و غمها
و دوست داشتنها و تنفرهایمان را مشخص میکنند. به گمانم در این وضعیت، تنها ”پرسش“
است که میتواند ”فاعلیت“ ما و ”اصالت“ زندگیمان را احیا کند.
چرا به
این جوک خندیدم؟
چرا
حس خوبی نسبت به این شخص ندارم؟
چرا
جذب چنین صحنهای شدم؟
چرا با
شنیدن آن سخنرانی به وجد آمدم؟
چرا
آن لهجه در نظرم مضحک آمد؟
No comments:
Post a Comment