Saturday, April 19, 2014

درباره‌ی نسبت جنگ و اخلاق

دوست عزیزم، دکتر جواد حیدری به بهانه‌ی اکران فیلم ”چ“، یادداشتی رو درباره‌ی ”اصول جنگ اخلاقی” برای خبرگزاری تسنیم نوشته (لینک یادداشت).
این چند خط رو برای ایشون نوشتم:
آقای حیدری عزیز
مطلبتون رو خوندم و خیلی استفاده کردم. ما اهالی جامعه‌شناسی عادت کردیم به نقد محتوایی اندیشه اکتفا نکنیم و پیامدهای انضمامی هر اندیشه‌ای رو هم مورد توجه قرار بدیم. من منطق شما رو در حمایت از رویکرد چهارم در مواجهه با جنگ درک می‌کنم. اما به‌نظرم باید به این نکته توجه داشت که این شکل حمایت از جنگ در بستر زمانی و مکانی موجود، میتونه برخلاف نیت شما پیامدهای نگران‌کننده‌ای داشته باشه. دم دست‌ترین پیامد احتمالی این حرف شما میتونه تئوریزه کردن و اخلاقی جلوه دادن خشونت سیستماتیکی باشه که سالهاست در شکلهای مختلفش تحت عنوان میراث انقلاب و جنگ به مردم اعمال میشه. یعنی به لطف نوشته‌هایی از جنس این نوشته‌ی شما، از این به بعد، متولیان انقلاب و جنگ، بتونن برای رفتارهای خشونت‌آمیزشون روکش آکادمیک و اخلاقی پیدا کنند! به‌خصوص اونجایی که گفته میشه: ”... می‌توان در یک دعوای آشکارا عادلانه، حتا به خشونت گسترده دست یازید.
ممکنه شما بگید من به‌عنوان یک آکادمیسین حرفم رو میزنم و برام مهم نیست که خبرگزاری تسنیم با چه نیتی نوشته‌ی من رو منتشر میکنه و یا دیگران بعدها از این حرف‌های من چه استفاده‌ای ممکنه بکنند. اما با توجه به شناختی که از شما و مشغولیت‌هاتون دارم، امیدوارم این ملاحظات اتیکال رو جدی بگیرید. ببخشید که طولانی شد.

ارادتمند، ابوالفضل “

Wednesday, April 16, 2014

شادیسم

خودم می‌دانم. مدتهاست که عبوس شده‌ام. خندیدن برایم سخت شده.
راستش بیشتر از همیشه به خنده‌های پیرامونم مشکوک شده‌ام. این خنده‌ها را نمی‌فهمم. حس می‌کنم این خنده‌ها حالشان خوب نیست.
حس می‌کنم خیلی‌ها با خنده‌های سادیستی‌شان زخم می‌زنند و لذت‌های زندگی‌شان را در این زخم زدن‌ها تعریف می‌کنند. اسمش را گذاشته‌ام ”شادیسم“!
شما که غریبه نیستید؛ خیلی وقتها پیش آمده که دلم می‌خواسته وسط خنده‌های شادیستی اطرافیانم بزنم زیر گریه.
***
هیچوقت آن روز لعنتی را یادم نمی‌رود ....
ظهر بی‌حیای تابستان بود. اتوبوس بی آر تی شلوغ بود. آدم‌ها از میله‌های اتوبوس آویخته شده بودند. یکهو مرد میانسالی با لهجه‌ی بسیار غلیظ آذری شروع کرد به داد زدن: ”آگا مسواچ بدم، مسواچ‌های مرگوب، نصف گیمت مگازه ...“
چند نفر بچه‌ی بی‌ادب با شنیدن صدای مرد دستفروش با صدای بلند شروع کردند به خندیدن. مرد بینوا از خجالت قرمز شد و در اولین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد!
همیشه برایم سخت بوده که حدس بزنم آن مرد بعد از پیاده شدن از اتوبوس به کجا رفته و چه کار کرده است. و شاید بیشتر از اینکه سخت باشد، دوست نداشته باشم حدس بزنم کجا رفته و چه کار کرده. فقط این را مطمئنم که نرفته در اولین مرکز جراحی لهجه تا از شر لهجه‌اش راحت شود. و مطمئنم که نرفته است تا در اولین اداره‌ی سر راهش فرم استخدام پر کند.
***

وقتی بچه بودم، شاید اگر می‌خواستم فقط با پرسیدن یک سوال با کسی دوست شوم از او می‌پرسیدم طرفدار رنگ آبی است یا قرمز. کمی بزرگتر که شدم احتمالن نام خواننده‌ی محبوبش را می‌پرسیدم. تا همین چند سال پیش شاید نام شخصیت سیاسی مورد علاقه‌اش را می‌پرسیدم. اما الان اگر یک نفر را بگذارند جلویم و بگویند فقط با پرسیدن یک سوال تصمیم بگیر که با او دوست شوی یا نه از او می‌پرسم: ”میشه لطفن بگی آخرین بار به چی خندیدی؟“ 

Friday, April 11, 2014

عرزش

آقای کارگردان! این حرف‌های شما از حرف‌های شریعتمداری هم ده‌نمکیانه‌تر است!
فرازهایی از آخرین خطبه‌های ابراهیم حاتمی‌کیا:
"
یک فیلمی ساخته می‌شود و در آن نشان داده می‌شود که ایرانی‌ها دروغگو هستند و بعد این فیلم در اسکار جایزه می‌گیرد. چرا من نباید اعتراض کنم و حرف حق را بزنم؟ مگر خط مشی من را اسکار تعیین می‌کند؟ [...] این بحثی که امروز مطرح شده و افراد و هنرمندان دوپاسپورته در فرهنگ وجود دارند نگران کننده است. چرا باید یک هنرمند و فیلمساز یک پایش در این ور مرز و یک پایش در آن ور مرز باشد؟"