خودم میدانم.
مدتهاست که عبوس شدهام. خندیدن برایم سخت شده.
راستش
بیشتر از همیشه به خندههای پیرامونم مشکوک شدهام. این خندهها را نمیفهمم. حس
میکنم این خندهها حالشان خوب نیست.
حس میکنم
خیلیها با خندههای سادیستیشان زخم میزنند و لذتهای زندگیشان را در این زخم
زدنها تعریف میکنند. اسمش را گذاشتهام ”شادیسم“!
شما
که غریبه نیستید؛ خیلی وقتها پیش آمده که دلم میخواسته وسط خندههای شادیستی اطرافیانم
بزنم زیر گریه.
***
هیچوقت
آن روز لعنتی را یادم نمیرود ....
ظهر
بیحیای تابستان بود. اتوبوس بی آر تی شلوغ بود. آدمها از میلههای اتوبوس آویخته
شده بودند. یکهو مرد میانسالی با لهجهی بسیار غلیظ آذری شروع کرد به داد زدن: ”آگا
مسواچ بدم، مسواچهای مرگوب، نصف گیمت مگازه ...“
چند نفر بچهی بیادب با شنیدن صدای مرد دستفروش با صدای بلند شروع کردند به خندیدن. مرد
بینوا از خجالت قرمز شد و در اولین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد!
همیشه
برایم سخت بوده که حدس بزنم آن مرد بعد از پیاده شدن از اتوبوس به کجا رفته و چه
کار کرده است. و شاید بیشتر از اینکه سخت باشد، دوست نداشته باشم حدس بزنم کجا
رفته و چه کار کرده. فقط این را مطمئنم که نرفته در اولین مرکز جراحی لهجه تا از
شر لهجهاش راحت شود. و مطمئنم که نرفته است تا در اولین ادارهی سر راهش فرم
استخدام پر کند.
***
وقتی بچه
بودم، شاید اگر میخواستم فقط با پرسیدن یک سوال با کسی دوست شوم از او میپرسیدم طرفدار
رنگ آبی است یا قرمز. کمی بزرگتر که شدم احتمالن نام خوانندهی محبوبش را میپرسیدم.
تا همین چند سال پیش شاید نام شخصیت سیاسی مورد علاقهاش را میپرسیدم. اما الان
اگر یک نفر را بگذارند جلویم و بگویند فقط با پرسیدن یک سوال تصمیم بگیر که با او
دوست شوی یا نه از او میپرسم: ”میشه لطفن بگی آخرین بار به چی خندیدی؟“
چه تلخ و ناگواره این حست ... ضمن اینکه کاملا قابل درکه به خصوص اون حس
ReplyDeleteگریه وسط خنده های شادیستی! اما کاش از این حس عبور کنی ... یا بتونی ازش یه ایده خلاقانه خلق کنی کاری.از جنس هنر.