Friday, August 2, 2013

خاطره‌ای از تابستان 86 (از آرشیو وبلاگ نسل سکوت)

توي مطب دندونپزشكي نشستم تا نوبتم بشه.
حدودا 10-12 نفري هستيم. همه محو دو تا بچه كوچولو شديم. از صحبتهايي كه بين بزرگترهاشون رد و بدل شده تونستم اسم و سنشونو بفهمم. اسم يكي مهدي و اون يكي سونياست. هر دو شون 2 ساله اند.
مهدي و سونيا گرم بازي  كردن با همند. مهدي سونيا رو هل ميده. باباي مهدي بهش ميگه:"چرا ني ني رو هل دادي؟ نازش كن."
يهو مهدي و سونيا(انگار كه از قبل با هم هماهنگ كرده باشن) محكم به هم چسبيدن و به شيوه ماهرانه اي از هم لب گرفتن. تقريبا هيشكي نتونست جلوي خنده خودشو بگيره. مامان سونيا و باباي مهدي حسابي سرخ شدن.
كلي حال كرده بودم...انقدر كه ديگه درد دندونم رو فراموش كردم. مي خواستم هر دو تاشونو بگيرم بغلمو يه ماچ محكم از لپاشون بگيرم. ياد حافظ افتادم:
"سوي من لب چه ميگزي كه مگوي
لب لعلي گزيده ام كه مپرس"
اما اين پايان كار نبود. عاشقاي خردسال خيلي حال كرده بودن. اونا اين كار رو 4-5 بار ديگه تكرار كردن.جالبيش اينجا بود كه نيازي به مقدمه چيني نمي ديدن. خيلي معصومانه و صادقانه همديگه رو بغل مي كردن و از هم لب مي گرفتن. جاي ماموراي "مبارزه با امنيت اجتماعي" واقعا خالي بود
يه دفعه باباي مهدي(كه معلوم بود كلي به خودش فشار آورده بود كه جلوي خنده شو بگيره) اخمي از خودش نشون داد و گفت:پسرم! ديگه اين كارو نكن.
مهدي كوچولو كه بغ كرده بود با لهجه غليظ مشهديش گفت:"ني ني مو يه!"
(ترجمه: اين خانوم دوست من هستند. به شما هم هيچ ربطي نداره كه ما با هم چيكار مي كنيم. لطفا تو زندگي شخصي ما دخالت نكنيد و به فرديت ديگران احترام بگذاريد.)
اما باباي مهدي برگشت و گفت:"اگه اين كارو بكني دكتر آمپول مي زنه."
مهدي كه حسابي گوشاش دراز شده بود باز هم گفت:"ني ني مويه!... ني ني مويه!..."
آخر سر مهدي مجبور شد پيش باباش بمونه و سونيا هم رفت پيش مامانش. وقتي مهدي و سونيا با حسرت به هم نگاه مي كردن خيلي دلم گرفت.
يه بار آمپول دكتر...يه بار جغجغه شرافت و حيثيت خانوادگي...يه بار باتوم...يه بار كميته انضباطي...يه بار مترسك اخلاق...

****
"...
ماهي چيه؟ ماهي كه ايمون نميشه، نون نميشه
اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه
دس كه به ماهي بزني
از سر تا پات بو مي گيره
بوت تو دماغا مي پيچه
دنيا ازت رو مي گيره
بگير بخواب، بگير بخواب
كه كار باطل نكني
با فكراي صد تا يه غاز
حل مسائل نكني
سرتو بذار رو نازبالش، بذار به هم بياد چشت
قاچ زينو محكم چنگ بزن كه اسب سواري پيشكشت"

حوصله آب ديگه داشت سر مي رفت
خودشو مي ريخت تو پاشوره، در مي رفت
انگار مي خواس تو تاريكي
داد بكشه:" آهاي زكي!
اين حرفا، حرف اون كسونيس كه اگه
يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن
خواب پياز و ترشي و دوغ و چلوكباب ديدن
ماهي چيكار به كار يه خيك شيكم تغار داره
ماهي كه سهله، سگشم
از اين تغارا عار داره
ماهي تو آب مي چرخه و ستاره دس چين مي كنه
اونوخ به خواب هر كي رفت
خوابشو از ستاره رنگين مي كنه
مي برتش، مي برتش
از توي اين دنياي دلمرده چارديواريا
نق نق نحس ساعتا، خستگيا، بيكاريا
دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگي
دنياي بشكن زدن و لوس بازي
عروس دوماد بازي و ناموس بازي
دنياي هي خيابونارو الكي گز كردن
از عربي خوندن يه لچك به سر حظ كردن
دنياي صبح سحرا
تو توپخونه
تماشاي دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقا بالاخان زار زدن
دنيايي كه هر وخت خداش
تو كوچه هاش پا مي ذاره
يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش
يه دسه قداره كش از جلوش مياد
دنيايي كه هر جا مي ري
صداي راديوش مياد
مي برتش، مي برتش، از توي اين همبونه كرم و كثافت و مرض
به آبياي پاك و صاف آسمون مي برتش

به سادگي كهكشون مي برتش."

No comments:

Post a Comment